قصه‌ی «آفتابِ مهمان کاروانسرای باغ شیخ»

متن اصلی

من، آفتابِ گرم و مهربانِ ساوه‌ام. هر روز از پشت کوه‌ها سر می‌زنم و اولین کاری که می‌کنم، سلام دادن به یار قدیمی‌ام در دل جاده: «کاروانسرای باغ شیخ» که بعضی‌ها به اسم «عبدالغفارخان» می‌شناسندش.

از روزگار زندیه تا امروز، هر صبح، دیوارهای خشتی و ایوان‌هایش را با طلای نورم رنگ کرده‌ام. من دیده‌ام که کاروان‌های پرهیاهو واردش می‌شدند—شترهایی با بار انار ساوه و پارچه‌های رنگی، و مسافرانی که از سرمای صبح می‌گریختند و به گرمای او دل می‌سپردند.

وقتی ظهر می‌شد، سایه‌های ستون‌ها بر حیاطش کشیده می‌شد و صدای آب از حوض وسط، با آواز گنجشک‌ها می‌آمیخت. من روی سقف‌ها و برج‌ها می‌نشستم و باد گاهی خنکای خود را به درون ایوان‌ها می‌فرستاد. شب که می‌آمد، جایم را به ماه می‌دادم، ولی می‌دانستم صبح دوباره برمی‌گردم، چون باغ شیخ همیشه چشم‌به‌راه من بود.

حالا که کاروان‌ها کمیاب شده‌اند، من هنوز هر روز می‌آیم. ولی نگرانم—اگر دیوارهایش بی‌صدا فروبریزند، دیگر جایی نخواهم داشت که روی سقفش برق بزنم یا ایوان‌هایش را روشن کنم.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *