متن اصلی
من یک درخت کهنسال هستم، سالهاست کنار «کاروانسرای تیتی» در دل جنگلهای سیاهکل ایستادهام. ریشههایم زمین نمناک را در آغوش گرفته و شاخههایم مثل سقفی سبز، سایه بر دیوارهای سنگی این یار قدیمیام انداختهاند.
اولین بار که تیتی ساخته شد، زمان صفویها بود. دیوارهایش تازه و محکم بودند، ایوانهای دو طرفش مثل دو دست باز، مسافران خسته را به آغوش میکشید. من هر روز میدیدم که کاروانها از راههای پر باران گیلان میآمدند—اسبها با پالانهای رنگی، مردان با بارهای چای و ابریشم، و زنانی که با خنده و قصه راه را کوتاه میکردند.
شبها، از لای برگهایم میدیدم که آتش درون حیاط روشنی میبخشد و قصهگوها داستانهای قهرمانان و عاشقها را تعریف میکنند. باران آرام میبارید و بوی نان تازه و چای دمکشیده در هوا میپیچید.
اما سالها گذشت… کاروانها کم شدند و سکوت جای قصهها را گرفت. فقط صدای پرندهها و وزش باد مانده بود. من و تیتی با هم پیر شدیم، ولی هنوز هر صبح به هم سلام میکنیم. او با دیوارهای پوشیده از خزه، و من با شاخههایی که روی سقفش خم شدهاند.
حالا از توی برگهایم به بچههایی که گاهی برای دیدنمان میآیند میگویم:
- این تیتی، فقط سنگ و ملات نیست؛ او دفتر خاطرات سفرهای هزار بار بارانخورده است. اگر مراقبش باشید، حتی صد سال بعد هم بچههایی مثل شما میتوانند قصههایش را زیر سایهٔ من بشنوند.