متن اصلی
من «کاروانسرای چاهکوران» هستم؛ پیر و آرام، نشسته در دل کویر «راور» کرمان. سالها پیش، در دورهٔ قاجار، استادکارهای ماهر با خشت و آجر، دیوارهایم را ساختند. آن موقع اینجا یک بیابان بیپایان بود و مسافرا، کاروانها و شترها از جادهای رد میشدند که پر از باد داغ و شن نرم بود.
کار من این بود که دل کویر را برای آنها آرام کنم—با سایهٔ خنک ایوانهایم، با آب شیرینی که از چاه میآوردند، و با سقفهایی که شبها رویشان ستارهها میدرخشیدند. هزاران شب، صدای قصههای بازرگانها، دعاهای زائرها و آواز شترچرانها را در آجرهایم نگه داشتهام.
اما حالا… باد هنوز میوزد، اما کمتر کسی توقف میکند. من هنوز هم اتاقها و حیاط بزرگی دارم که میتواند دوباره پر از صدا و زندگی شود، اگر مردم یادشان باشد که من فقط یک ساختمان نیستم—من یک دفتر خاطراتم که اگر رها شوم، همهٔ قصههایم با شنها دفن میشود.
بچهها، اگر من بمانم، شما میتوانید زیر سایهٔ من خودتان را از آفتاب نجات دهید، لابهلای دیوارهایم بگردید و صدای شترهایی را که سالها پیش در کویر سفر میکردند، در گوشتان بشنوید.