متن اصلی
من «سارا» هستم، ۹ سالمه و توی تعطیلات امسال با مامان و بابا رفتیم سمت کهگیلویه و بویراحمد. مامان گفت: «یه جای خیلی قدیمی بهت نشون میدم، اسمش کاروانسرای دهدشت هست، یا همون بلاد شاپور.»
تا رسیدیم، یک دیوار سنگی و آجری بزرگ جلو چشمم سبز شد، مثل یک قلعهی بیصدا که وسط شهر قدیمی ایستاده بود. دروازهاش مثل دهان یک غار مهربان باز بود و ما وارد شدیم. حیاطش بزرگ و آرام بود، ایوانها شبیه سایهبانهایی برای روزهای گرم تابستان.
بابا گفت: «اینجا توی دورهٔ صفوی ساخته شده تا مسافرا و کاروانها بتونن استراحت کنن. از اینجا جادههای مهمی رد میشده و هزار قصه از مسافرایی که از این کاروانسرا عبور کردن باقی مونده.»
من دستم رو روی یکی از دیوارها گذاشتم. حس کردم گرمای آفتاب و نسیم کوه با هم لابهلای آجرها نفس میکشند. کاروانسرا توی گوشم گفت:
«سلام دختر کوچولو. من از روزگاری میام که شترها با زنگولههاشون اینجا رو پر از صدا میکردند. شب که میشد، صدای قصه گفتن مسافرا با صدای چای قلزده قاطی میشد. هنوز بوی زعفران، دارچین و نان محلی توی حیاطم هست. اگر ازم مراقبت کنین، میتونم این قصهها رو برای بچههای صد سال بعد هم نگه دارم.»
وقتی بیرون اومدیم، با خودم گفتم:
باید اینجا رو حفظ کنیم، چون هر اتاق، هر ایوان و حتی سنگهای کف حیاط مثل یک کتاب پر از قصه هست—قصههایی که اگر در و دیوارش بریزه، برای همیشه خاموش میشن.