قصه‌ی «کاروانسرای دوست‌دار زائرها»

متن اصلی

سلام! من «یاسین» هستم، ۱۰ سالمه و این تابستون اولین‌باره که می‌خوایم با خانواده بریم زیارت امام رضا(ع). بابا گفت: «می‌خوای یک جای خیلی قدیمی رو هم توی راه ببینی؟» من هم که عاشق ماجراجویی‌ام، چشم‌هام برق زد.

ماشین‌مون کنار جاده شاهرود – سبزوار ایستاد. جلوی ما یک دیوار بلند سنگی بود که هفت برج گرد مثل قلعه‌ی قصه‌ها داشت. وسط دیوار، دری بزرگ بود، درست مثل درِ قصرها، و بالای آن یک کتیبه سنگی با خطی زیبا که بابا گفت رویش نوشته‌اند: «سال ۱۰۶۴ هجری، به فرمان شاه عباس دوم».

وارد که شدیم، حیاطش بزرگ و مستطیلی بود. برادرم شروع کرد به دویدن بین ایوان‌ها، و من شمردم که دور حیاط ۱۸ اتاق کوچک بود—هرکدام به اندازه‌ای که یک خانواده می‌توانست شب را آنجا بخوابد. بابا گفت قدیم‌ها، کاروان‌های زائر که به مشهد می‌رفتند، شب‌ها اینجا می‌ماندند تا شترها و اسب‌ها هم استراحت کنند.

من رفتم وسط حیاط ایستادم و کف دستم را روی سنگ‌های گرم گذاشتم. انگار سنگ‌ها توی گوشم گفتند:

«من کاروانسرای میامی هستم. صدها سال است که زائرهای کوچک و بزرگ را تا نصف راه زیارت رسانده‌ام. خنده‌های بچه‌ها، صدای ذکر مادرها و دعای پدرها هنوز روی دیوارهایم مانده. اگر مثل من، همیشه قوی و سالم بمانی، تو هم می‌توانی قصه‌هایت را به بچه‌های آینده بگویی.»

وقتی از آنجا بیرون رفتیم، توی ذهنم قول دادم:

باید از اینجا مراقبت کنیم. چون اگر این کاروانسرا بماند، هر بچه‌ای که مثل من در راه زیارت می‌آید، می‌تواند قبل از رسیدن به حرم، اینجا بایستد، چشم‌هایش را ببندد و قصه‌های زائرهای صدها سال پیش را بشنود.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *