متن اصلی
سلام! من «یاسین» هستم، ۱۰ سالمه و این تابستون اولینباره که میخوایم با خانواده بریم زیارت امام رضا(ع). بابا گفت: «میخوای یک جای خیلی قدیمی رو هم توی راه ببینی؟» من هم که عاشق ماجراجوییام، چشمهام برق زد.
ماشینمون کنار جاده شاهرود – سبزوار ایستاد. جلوی ما یک دیوار بلند سنگی بود که هفت برج گرد مثل قلعهی قصهها داشت. وسط دیوار، دری بزرگ بود، درست مثل درِ قصرها، و بالای آن یک کتیبه سنگی با خطی زیبا که بابا گفت رویش نوشتهاند: «سال ۱۰۶۴ هجری، به فرمان شاه عباس دوم».
وارد که شدیم، حیاطش بزرگ و مستطیلی بود. برادرم شروع کرد به دویدن بین ایوانها، و من شمردم که دور حیاط ۱۸ اتاق کوچک بود—هرکدام به اندازهای که یک خانواده میتوانست شب را آنجا بخوابد. بابا گفت قدیمها، کاروانهای زائر که به مشهد میرفتند، شبها اینجا میماندند تا شترها و اسبها هم استراحت کنند.
من رفتم وسط حیاط ایستادم و کف دستم را روی سنگهای گرم گذاشتم. انگار سنگها توی گوشم گفتند:
«من کاروانسرای میامی هستم. صدها سال است که زائرهای کوچک و بزرگ را تا نصف راه زیارت رساندهام. خندههای بچهها، صدای ذکر مادرها و دعای پدرها هنوز روی دیوارهایم مانده. اگر مثل من، همیشه قوی و سالم بمانی، تو هم میتوانی قصههایت را به بچههای آینده بگویی.»
وقتی از آنجا بیرون رفتیم، توی ذهنم قول دادم:
باید از اینجا مراقبت کنیم. چون اگر این کاروانسرا بماند، هر بچهای که مثل من در راه زیارت میآید، میتواند قبل از رسیدن به حرم، اینجا بایستد، چشمهایش را ببندد و قصههای زائرهای صدها سال پیش را بشنود.