متن اصلی
من کاروانسرای زعفرانیه هستم، زادهٔ روزگار صفویان. روزی که تازه ساخته شدم، آجرها و سنگهایم مثل خورشید در بیابان میدرخشید و بوی خاک تازهام با نسیم کویر قاطی میشد.
در آن روزها، کاروانهایی از راههای دور میآمدند—از خراسان، نیشابور، هرات و حتی سمرقند. وقتی دروازهام باز میشد، مسافران خسته با لبخند وارد میشدند، شترها آرام کنار حوض وسط حیاطم زانو میزدند و بارها را زمین میگذاشتند. شبها، چراغهای روغنی زیر ایوانهایم شعله میکشیدند، و صدای قصهگویی، آواز، و جوشیدن دیگهای غذا در چهار سوی حیاطم میپیچید.
نامم را شاید به خاطر همین بوی خوش گرفتند—شاید چون بارهای زعفران بارها و بارها از ایوانهایم عبور کردند و ذرهای از عطرشان برای همیشه در جان من ماند.
سالها گذشت. رفتوآمدهای جاده کم شد، مسافران کمتر به سراغم آمدند، و گهگاه فقط بادِ کویر مهمان من شد. اما من هنوز ایستادهام؛ همان دیوارهای بلند، همان حجرههای دنج، و همان حوضی که چشمبهراه صدای زنگولهٔ شترهاست.
به شما میگویم:
«من را حفظ کنید، چون هر گام مسافری که روزی از آستانهام گذشت، بخشی از قصهٔ این سرزمین است. اگر بمانم، بوی زعفران، صدای قصههای کاروانها، و گرمای میزبانی صفویان تا همیشه در کویر زنده میماند.»