قصه‌ی «سنگی که چشم به راهمان است»

متن اصلی

من یک تکه سنگ هستم؛ نه از آن سنگ‌های کوچک رودخانه، بلکه سنگی محکم که قرن‌هاست در دیوار کاروانسرای قلّی آرام گرفته‌ام.

روزی، در روزگار تیموریان، دستان گرم یک استادکار مرا برداشت، روی هم‌قطارانم نشاند و گفت: «محکم باش، مسافران به تو تکیه خواهند کرد.» آن روز فهمیدم که جایی برای همیشه در این دیوار دارم.

از همان زمان، هر قافله که رسید، من اولین کسی بودم که صدای پایشان را حس کردم—شترها که زمزمه‌کنان وارد می‌شدند، زنگوله‌ها که با نسیم می‌رقصیدند، و مسافران که کمرشان را به گرمای من تکیه می‌دادند تا خستگی راه را از تنشان بیرون کنند.

قرن‌ها گذشت، فصل‌ها آمدند و رفتند. باران مرا شست، خورشید بر من نشست، و برف زمستنان گاهی لباسی سفید برایم آورد. حالا، شاید کمتر صدای کاروان به گوش برسد، اما من هنوز منتظرم… منتظر کسی که گوش دهد و قصه‌ی این دیوارها را بشنود.

به شما می‌گویم:

«این کاروانسرا را باید حفظ کرد، چون ما سنگ‌هایش حافظ سفری طولانی از دل تاریخ هستیم. هر ترک روی تن ما، هر اثر دست استادکار، بخشی از داستانی‌ست که اگر دیوار فرو ریخته شود، برای همیشه خاموش خواهد شد.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *