قصه‌ی «سقای پیر و سرای افضل»

متن اصلی

من سرای افضل هستم، عمری را در دل شوشتر گذرانده‌ام. روزگار قاجار بود که مرا ساختند؛ با اتاق‌هایی روشن، حیاطی پرنور، و حجره‌هایی که بوی ادویه و پارچه‌های رنگارنگ می‌داد.

ولی بین همه‌ی آدم‌هایی که در این سال‌ها دیده‌ام، یک نفر هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود—سقای پیر. او هر صبح با دبه‌ی مسی‌اش وارد حیاط می‌شد و کوزه‌ها را پر از آب خنک می‌کرد. برایش فرقی نداشت مشتری تاجر بزرگ باشد یا کودک بازیگوش بازار؛ لبخندش یکی بود و قدردانی‌اش از سایه‌ی دیوارهای من هم یکی.

سال‌ها گذشت، بازارها تغییر کردند، کاروان‌ها کم شدند، و حتی صدای پای اسب‌ها کمتر به گوشم رسید. اما من هنوز بوی خورشید بر سنگفرش‌هایم را دارم، نقش دست استادکاران بر دیوارهایم مانده، و داستان همه‌ی آمد و شدهایی که زندگی را اینجا جاری می‌کردند در دلم محفوظ است.

به شما که امروز این را می‌شنوید، می‌گویم:

«من را حفظ کنید، چون هر جرز دیوار و هر ترک کاشی‌ام، بخشی از حافظه‌ی زنده‌ی شوشتر است. اگر بمانم، شما و فرزندان فردا هنوز می‌توانید صدای خنده‌ی کاسبان، زنگ شترها، و پچ‌پچ قصه‌های سقای پیر را بشنوید.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *