متن اصلی
من سرای افضل هستم، عمری را در دل شوشتر گذراندهام. روزگار قاجار بود که مرا ساختند؛ با اتاقهایی روشن، حیاطی پرنور، و حجرههایی که بوی ادویه و پارچههای رنگارنگ میداد.
ولی بین همهی آدمهایی که در این سالها دیدهام، یک نفر هیچوقت از یادم نمیرود—سقای پیر. او هر صبح با دبهی مسیاش وارد حیاط میشد و کوزهها را پر از آب خنک میکرد. برایش فرقی نداشت مشتری تاجر بزرگ باشد یا کودک بازیگوش بازار؛ لبخندش یکی بود و قدردانیاش از سایهی دیوارهای من هم یکی.
سالها گذشت، بازارها تغییر کردند، کاروانها کم شدند، و حتی صدای پای اسبها کمتر به گوشم رسید. اما من هنوز بوی خورشید بر سنگفرشهایم را دارم، نقش دست استادکاران بر دیوارهایم مانده، و داستان همهی آمد و شدهایی که زندگی را اینجا جاری میکردند در دلم محفوظ است.
به شما که امروز این را میشنوید، میگویم:
«من را حفظ کنید، چون هر جرز دیوار و هر ترک کاشیام، بخشی از حافظهی زندهی شوشتر است. اگر بمانم، شما و فرزندان فردا هنوز میتوانید صدای خندهی کاسبان، زنگ شترها، و پچپچ قصههای سقای پیر را بشنوید.»