متن اصلی
من حوض کوچکی هستم، سنگی و ساده، درست در دل کاروانسرای قصر بهرام. سالهاست که اینجا ایستادهام و آسمان کویر را در دل خودم نگاه داشتهام.
روزی که پیدایم کردند، استادکاران با دستان پینهبسته، سنگها را تراش دادند و کنار هم گذاشتند، تا من بتوانم تشنگی کاروانیان را فرو بنشانم. آن زمان، صفویان فرمان داده بودند این قلعهی بزرگ را بسازند، و دیوارهای سنگیاش آنقدر استوار بود که حتی بادهای کویری هم جرئت نمیکردند آن را تکان دهند.
هر قافله که از راه میرسید، اول به سراغ من میآمد. مسافران دست و صورتشان را میشستند، و بچهها… بچهها با خندههایشان آبم را به موج میانداختند. من با هر موج، قصههایی را که شنیده بودم، به دور میفرستادم—قصهی پادشاهان، قصهی بازرگانان ادویه، و قصهی کسانی که ستارهها راهشان را نشان داده بودند.
سالها گذشت، اما دیوارها و من هنوز اینجا هستیم. کمتر کسی از من آب مینوشد، اما من هنوز میتوانم آسمان و کوههای پشت سر کاروانسرا را در دل خودم نگه دارم.
به شما میگویم:
«این کاروانسرا را باید حفظ کرد، چون هر سنگِ دیوار و هر قطرهی آب من، تکهای از تاریخ زندهی کویر را در خود دارد. اگر بماند، قصههای من و این دیوارها از ذهن روزگار پاک نمیشود.»