متن اصلی
من ابرم… همان مهمان همیشگی آسمان کویر. شاید فکر کنید در این بیابان خشک هیچ کار و باری ندارم، اما من سالهاست که بر بالای کاروانسرای مرنجاب پرسه میزنم.
اولین بار که دیدمش، در روزگار صفویان بود؛ وقتی پادشاه فرمان داده بود میان دل کویر، قلعهای بسازند تا کاروانها از گرما و خطر در امان باشند. من از آن بالا دیدم که مردان خشت به خشت، آجر به آجر، دیوارهای بلندش را برپا کردند.
هر کاروان که از راه میرسید، من مثل سایبانی کوچک جلو آفتاب میایستادم تا مسافران در حیاطش نفسی تازه کنند. صدای شترها، همهمهی مسافران، و بوی چای زغالی، همه از میان ایوانها بالا میآمد و به دلم مینشست.
گاهی هم بارانهای کوتاه من، خاک حیاط را خیس میکرد و خنکی دلپذیری به مسافران هدیه میدادم. من میدانستم که اینجا فقط یک ساختمان نیست؛ اینجا نقطهی دیدار آدمهایی بود که از شرق و غرب میآمدند و قصهها، خبرها و امیدهایشان را با هم قسمت میکردند.
امروز هم که دشت آرامتر شده و کاروان شتری کمتر میآید، من هنوز گاهی بر فرازش میایستم، تا به یادم بماند که این دیوارها چه روزهایی دیدهاند.
حرف آخرم این است:
«کاروانسرای مرنجاب را باید حفظ کرد، چون مثل فانوسی در دل کویر است؛ اگر بماند، حتی آسمان و ابرها هم میتوانند هر روز، قصههای راه را برای آیندگان زمزمه کنند.»