متن اصلی
من کاروانسرای فخرآباد هستم. از روزگار صفویان تا امروز، هزاران مسافر را دیدهام که از دشت و بیابان به سمت بجستان میآمدند. روزی یکی از بهیادماندنیترین مهمانهایم یک پسر بچه بود—اسمش «یونس» بود، و با پدرش که بازرگان زعفران بود، سفر میکرد.
آن روز آفتاب داغ بود، جادهی خاکی طولانی، و پای کوچک یونس از سوار بودن طولانی روی شتر کمی خواب رفته بود. همین که دروازهام را دید، چشمهایش برق زد؛ برجهایم مثل نگهبانهای بلند به او لبخند میزدند.
وقتی وارد حیاطم شدند، سایهی ایوانها بدنشان را خنک کرد. یونس ظرف آب خنکی برداشت، جرعهای نوشید و صدای شرشر آب را دنبال کرد. من در دل خودم خوشحال بودم که توانستم یک مسافر کوچک را شاد کنم.
شب که شد، یونس در گوشهای با دیگر بچهها نشست و قصهی سفرشان را تعریف کرد. صدای خندهها در میان دیوارهایم پیچید و همانجا فهمیدم که هر خندهی کودکانه، بخشی از جان من را جوان میکند.
سالیان گذشتهاند، کاروانها کم شدهاند، ولی من هنوز هستم. منتظرم که باز مهمانانی—حتی کوچکترینشان—از این راه بیایند و صدای خندهشان مرا پر کند. پس بچه ها منو کمک کنید که همیشه آباد بمونم