متن اصلی
من «باد» هستم. از دل کوههای طبس میآیم، میچرخم و میچرخم، گاهی با خنکیِ صبح به صورت رهگذران نوازش میکنم، گاهی با گرمای ظهر، راه را کمی سختتر میکنم. سالهاست که از کنار جادهی باریک این دشت عبور میکنم و هر بار که به دهمحمد میرسم، سلامم را به گوش یک دوست قدیمی میرسانم: کاروانسرای دهمحمد.
من خوب به یاد دارم روزهایی را که این کاروانسرا تازه ساخته شده بود، با دیوارهای سنگی محکم، دورتادور حیاطی آرام که از بالا شبیه یک جعبهی قصه بود. مسافران با شترهای خسته میآمدند، گردِ راه را میشستند و در سایهی ایوانهای بلند استراحت میکردند. من هم با ملایمت، بوی نان تازه و چای داغ را در بین اتاقها پخش میکردم.
گاهی بچهها وسط حیاط بازی میکردند و صدای خندهشان را برای کوههای دور میبردم. گاهی هم شبها، وقتی همه خواب بودند، آرام دور برجهای گوشهی کاروانسرا میچرخیدم و روی سقفها لالایی میخواندم.
روزگار گذشت، اما من هنوز که هنوز است، هر بار از اینجا میگذرم، شاخههای درختان و بوتهها را نوازش میکنم، به دیوارهای سنگی خبر میدهم که هنوز قصههای شما فراموش نشده است. من هم به مسافران راه میگویم:
«اینجا فقط سنگ و گِل نیست… اینجا خانهای است که هزاران سلام و خداحافظی، هزاران قصه و امید را دیده است.»