متن اصلی
من «سمیه» هستم، دخترکی که همراه پدرم با قافلهی پارچه و ادویه از راه کویر میگذریم. آن روز آفتاب مهربانتر از همیشه بود، اما بادِ سردی از سمت کوهها میآمد و گرد و خاک را با خود به بازی گرفته بود.
از میان بیابان، ناگهان دیوارهای بلند و تازهنفسِ آجری پیدا شد؛ برجهای گردش مثل نگهبانان ایستاده بودند و پنجرههای قوسدارش با لبخند به ما خوشآمد میگفتند. پدر گفت:
- رسیدیم به کاروانسرای نیستانک، خانهای که هم تازهکار است و هم یادگار پدرانمان.
داخل که رفتیم، ایوانهای بلند و اتاقهای پشتسرهم مثل صفی از قصهگوها در انتظار مسافران بودند. بوی آجر تازه با خندههای شترچیها قاطی شده بود. وسط حیاط، حوضهای سنگی هنوز پر از آب نشده بودند، اما از همین حالا، تصویر آسمان را به مهمانان نشان میدادند.
من و چند بچه شروع کردیم به دویدن دور حیاط. زیر پایمان آجرهایی بود که انگار هر کدام داستانی برای گفتن داشتند: یکی از سفرهای قدیمی، یکی از دشتهای پرگل، یکی از زمستانهای پر برف.
شب که شد، باد سرد پشت دیوارهای سنگی گم شد و ما در اتاق گرم، با صدای قصهی پیرترین رانندهی قاطر خوابمان برد. با خودم فکر کردم:
«چه خوب که آدمهایی هستن که کاروانسرا را تازه و زنده نگه دارند تا باز هم مسافران، خاطرهها و دوستیهای تازه بسازند.»