قصه‌ی «کاروانسرای سنگی کنار بادهای داغ»

متن اصلی

من «یوسف» هستم، پسری که با پدرم و شترهای بارکشمان از جاده‌های کویری عبور می‌کنم. خورشید درست بالای سر بود و هوا آن‌قدر داغ بود که حتی شن‌ها هم به پاهایمان سلام نمی‌کردند!

از دور، چیزی شبیه یک قلعه‌ی بزرگ دیدم؛ دیوارهای سنگی و گرد برج‌هایی که مثل مشت‌های محکم به آسمان بلند شده بودند. پدر گفت:

  • رسیدیم یوسف! اینجا کاروانسرای گبرآباد است.

وقتی وارد شدیم، سایه‌ی ایوان بزرگ درست مثل پناه یک ابر بر سرمان افتاد. دیوارهای بلند سنگی، همه‌ی صدای بادهای کویر را بیرون نگه می‌داشتند. حوض کوچکی وسط حیاط بود که آبش آن‌قدر خنک بود که دستانم از خوشحالی لرزیدند.

شترها کنار آخور ایستادند و آرام آب می‌نوشیدند. مسافران از شهرها و روستاهای دور هم هرکدام گوشه‌ای نشسته بودند: یکی داشت داستان سفرش را تعریف می‌کرد، دیگری داشت خرما و نان بین بچه‌ها پخش می‌کرد. من تا غروب، با چند بچه‌ی دیگر در میان سایه‌ی برج‌ها بازی کردم و گاهی با هیجان از پله‌های ایوان بالا می‌رفتم تا از آن بالا کویر را ببینم.

آن شب، وقتی ستاره‌ها بالای برج‌های گرد چشمک می‌زدند، با خود گفتم:

«چه خوب که این کاروانسرای سنگی قوی اینجا ایستاده تا ما در دل سفر، خانه‌ای برای استراحت و دوستی پیدا کنیم.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *