متن اصلی
در دل دشتهای پهناور شهرضا، جایی که جادهها چون روبانهای خاکی به هم میپیوندند، بنایی استوار ایستاده است: کاروانسرای امینآباد.
این کاروانسرا شبیه پیرمردی مهربان است که قرنهاست درِ خانهاش به روی خستهترین مسافران باز مانده و با سکوتش قصههای زیادی را در دل نگه داشته است.
روزگاری، کاروانها با شترها و اسبها از مسیر پرگرد و غبار به اینجا میرسیدند. صدای زنگولهها و گفتوگوی بازرگانان در حیاط سنگفرشش میپیچید و آب حوض میانی زیر آسمان آبی میدرخشید. شبی که بادهای سرد کویر از پشت دیوارهای قطورش دور میماندند، ایوانها پر میشدند از گرمای آتش و بوی چای تازهدم.
کاروانسرای امینآباد همیشه چشمبهراه مسافران بود؛ صبحها با سلام خورشید بیدار میشد و شبها تا آخرین جرقهی آتش، بیدار میماند تا اطمینان یابد همه در اماناند.
امروز هم، هرکسی که از زیر طاق بلندش عبور کند، انگار وارد کتابی کهن شده، کتابی که هنوز جاهای خالی برای نوشتن قصهی تازه دارد.