قصه‌ی «کاروانسرای چشم‌به‌راه»

متن اصلی

در دل دشت‌های پهناور شهرضا، جایی که جاده‌ها چون روبان‌های خاکی به هم می‌پیوندند، بنایی استوار ایستاده است: کاروانسرای امین‌آباد.

این کاروانسرا شبیه پیرمردی مهربان است که قرن‌هاست درِ خانه‌اش به روی خسته‌ترین مسافران باز مانده و با سکوتش قصه‌های زیادی را در دل نگه داشته است.

روزگاری، کاروان‌ها با شترها و اسب‌ها از مسیر پرگرد و غبار به اینجا می‌رسیدند. صدای زنگوله‌ها و گفت‌وگوی بازرگانان در حیاط سنگ‌فرشش می‌پیچید و آب حوض میانی زیر آسمان آبی می‌درخشید. شبی که بادهای سرد کویر از پشت دیوارهای قطورش دور می‌ماندند، ایوان‌ها پر می‌شدند از گرمای آتش و بوی چای تازه‌دم.

کاروانسرای امین‌آباد همیشه چشم‌به‌راه مسافران بود؛ صبح‌ها با سلام خورشید بیدار می‌شد و شب‌ها تا آخرین جرقه‌ی آتش، بیدار می‌ماند تا اطمینان یابد همه در امان‌اند.

امروز هم، هرکسی که از زیر طاق بلندش عبور کند، انگار وارد کتابی کهن شده، کتابی که هنوز جاهای خالی برای نوشتن قصه‌ی تازه دارد.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *