متن اصلی
در دل شهر خوی، جایی که جادههای تجاری از شرق و غرب به هم میرسیدند، خانهای بزرگ و مهربان ساخته شده بود: کاروانسرای خوی.
دیوارهای آجریاش مثل بازوان گرم، از مسافران خسته استقبال میکردند و حیاطش با گلهای سرخ و درختان سبز، مثل بهاری که هیچوقت تمام نمیشد، همیشه میخندید.
روزگاری، کاروانها از راههای دور میآمدند؛ شترهای بارکش، اسبهای تندرو، و بازرگانانی که پارچههای ابریشمی، خشکبار خوشطعم و قصههای هزاررنگ با خود میآوردند. کنار حوض گردِ وسط، صدای شرشر آب، مثل موسیقی سفر، همه را آرام میکرد.
شبها، وقتی دروازهها بسته میشد، چراغهای ایوانها روشن میشدند و حیاط پر میشد از صدای گفتوگوی تاجران، خندهی کودکان و بوی نان تازه. کاروانسرا نه فقط مسافرخانه، بلکه پل دوستی میان آدمهایی از سرزمینهای گوناگون بود.
امروز، حتی با گذر قرنها، عطر گلهایش و آجرهای گرمش هنوز همان پیام را میدهند:
- من خانهی سفرها و دوستیها هستم، مراقبم باشید تا قصههایم همیشه زنده بمانند.