قصه‌ی «کاروانسرای گل‌خندان»

متن اصلی

 

در دل شهر خوی، جایی که جاده‌های تجاری از شرق و غرب به هم می‌رسیدند، خانه‌ای بزرگ و مهربان ساخته شده بود: کاروانسرای خوی.

دیوارهای آجری‌اش مثل بازوان گرم، از مسافران خسته استقبال می‌کردند و حیاطش با گل‌های سرخ و درختان سبز، مثل بهاری که هیچ‌وقت تمام نمی‌شد، همیشه می‌خندید.

روزگاری، کاروان‌ها از راه‌های دور می‌آمدند؛ شترهای بارکش، اسب‌های تندرو، و بازرگانانی که پارچه‌های ابریشمی، خشکبار خوش‌طعم و قصه‌های هزاررنگ با خود می‌آوردند. کنار حوض گردِ وسط، صدای شرشر آب، مثل موسیقی سفر، همه را آرام می‌کرد.

شب‌ها، وقتی دروازه‌ها بسته می‌شد، چراغ‌های ایوان‌ها روشن می‌شدند و حیاط پر می‌شد از صدای گفت‌وگوی تاجران، خنده‌ی کودکان و بوی نان تازه. کاروانسرا نه فقط مسافرخانه، بلکه پل دوستی میان آدم‌هایی از سرزمین‌های گوناگون بود.

امروز، حتی با گذر قرن‌ها، عطر گل‌هایش و آجرهای گرمش هنوز همان پیام را می‌دهند:

  • من خانه‌ی سفرها و دوستی‌ها هستم، مراقبم باشید تا قصه‌هایم همیشه زنده بمانند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *