قصه‌ی «مسجدی که هزار داستان شنیده بود»

متن اصلی

در قلب اصفهان، جایی که صدای زندگی از بازار و کاروانسرا تا دورترین کوچه‌ها می‌پیچید، مسجدی ایستاده بود که همه او را «مسجد جامع» صدا می‌زدند.

اما دوستان نزدیکش به او می‌گفتند «قصه‌گو».

چرا؟

چون از روزی که اولین سنگ‌هایش در زمان های دور روی هم گذاشته شد، تا سال‌ها بعد که گنبد نظام‌الملک و گنبد تاج‌الملک و محراب الجایتو را دید، هر بیننده یا نمازگزار که پا به مسجد گذاشت، برایش داستانی تازه آورد.

یک روز، آجرهای ایوان شرقی تعریف می‌کردند که علمای بزرگی اینجا مناظره کرده‌اند.

روز دیگر، ستون‌های شبستان می‌گفتند که در زمستان‌های سرد، گرمای نفس نمازگزارانشان را زنده کرده است.

باد که از بالای محراب می‌گذشت، زمزمه‌ی هزاران دعا، آرزو و شکرگزاری را با خود می‌بُرد.

مسجد جامع اصفهان، مثل کتابی بود که صفحه‌هایش از سنگ و آجر و گچ ساخته شده باشد، و هر بخشش روایتگر دوره‌ای از تاریخ باشد.

حالا، وقتی بچه‌ای امروز روی سنگ‌فرش مسجد قدم می‌گذارد، اگر خوب گوش کند، شاید صدای همه‌ی آن قرن‌ها را در گوشش بشنود… صدایی که می‌گوید:

  • مراقب من باشید، چون من خانه‌ی داستان‌های شهرم.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *