متن اصلی
در قلب اصفهان، جایی که صدای زندگی از بازار و کاروانسرا تا دورترین کوچهها میپیچید، مسجدی ایستاده بود که همه او را «مسجد جامع» صدا میزدند.
اما دوستان نزدیکش به او میگفتند «قصهگو».
چرا؟
چون از روزی که اولین سنگهایش در زمان های دور روی هم گذاشته شد، تا سالها بعد که گنبد نظامالملک و گنبد تاجالملک و محراب الجایتو را دید، هر بیننده یا نمازگزار که پا به مسجد گذاشت، برایش داستانی تازه آورد.
یک روز، آجرهای ایوان شرقی تعریف میکردند که علمای بزرگی اینجا مناظره کردهاند.
روز دیگر، ستونهای شبستان میگفتند که در زمستانهای سرد، گرمای نفس نمازگزارانشان را زنده کرده است.
باد که از بالای محراب میگذشت، زمزمهی هزاران دعا، آرزو و شکرگزاری را با خود میبُرد.
مسجد جامع اصفهان، مثل کتابی بود که صفحههایش از سنگ و آجر و گچ ساخته شده باشد، و هر بخشش روایتگر دورهای از تاریخ باشد.
حالا، وقتی بچهای امروز روی سنگفرش مسجد قدم میگذارد، اگر خوب گوش کند، شاید صدای همهی آن قرنها را در گوشش بشنود… صدایی که میگوید:
- مراقب من باشید، چون من خانهی داستانهای شهرم.