قصه‌ی «کاخی که تا آسمان می‌رفت»

متن اصلی

خیلی خیلی سال پیش، در دل پارسه، پادشاهی بزرگ به نام داریوش تصمیم گرفت جایگاهی بسازد تا بزرگترین جشن‌ جهان در آن برگزار شوند. استادیان هنرمند از راه‌های دور آمدند؛ هرکدام با دست‌هایی پر از هنر، تا کاخی بسازند که حتی ابرها هم برای دیدنش پایین بیایند.

پله‌های بلند تخت جمشید طوری ساخته شدند که کاروان‌های مهمانان با شکوه، آرام‌آرام بالا بروند و در طول مسیر، نقش‌برجسته‌هایی را ببینند که داستان دوستی ملت‌ها را حک کرده بود: شیرهایی قدرتمند، سربازانی خوش‌چهره و آدم‌هایی که هدیه می‌آوردند.

در روز جشن نوروز، ستون‌های طلایی و بلند مثل نگهبانانی نیرومند آسمان را در آغوش می‌گرفتند. صدای ساز و بوی عطر گل‌ها همه‌جا را پر می‌کرد و هرکس پا به حیاط کاخ می‌گذاشت، حس می‌کرد در بهشت است.

سال‌ها گذشت و باد و باران ضربه زدند، اما پله‌ها هنوز همان پله‌های رو به آسمان‌اند. حالا شما که دور یا نزدیک به تخت جمشید می‌آیید، اگر آرام روی این پله‌ها قدم بزنید، شاید صدای پای پادشاهان و خنده‌ی مهمانان جشن را در گوش‌تان بشنوید.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *