قصه‌ی «خانه‌ای که خورشید را مهمان کرد»

متن اصلی

در دل کوچه‌های قدیمی کاشان، خانه‌ای بود که همه به آن می‌گفتند خانه‌ی طباطبایی‌ها. این خانه مثل یک قصه‌ی شیرین، پر از حیاط‌های بزرگ، بادگیرهای مهربان و ایوان‌هایی بود که هر صبح، خورشید را با آغوش باز خوش‌آمد می‌گفتند.

می‌گویند صد و اندی سال پیش، پیرمرد مهربانی به نام آقای طباطبایی که بازرگانی هنردوست بود  این خانه را برای خانواده‌اش ساخت؛ آن‌قدر با عشق که حتی پنجره‌ها هم شاد شدند و قاب‌های چوبی‌شان را برق انداختند! معمارهای چیره‌دست، روی دیوارها نقش گل و بوته کشیدند و حوض وسط حیاط را جوری ساختند که آسمان و سقف گچ‌بری‌شده توی آب بیفتد و مثل یک آینه‌ی جادویی بدرخشد.

هر گوشه‌ی خانه، داستانی داشت: در گوشه‌ای، بچه‌ها در سایه‌ی درختان بازی می‌کردند؛ در گوشه‌ای دیگر، مادر بزرگ شعر می‌خواند و صدایش در تالارها می‌پیچید. بادگیر هم همیشه بادی خنک به اتاق‌ها می‌فرستاد، تا تابستان‌های کاشان مثل بهار دلنشین باشند.

اما این خانه یک راز داشت:

«من تا زمانی زنده‌ام که از من مراقبت کنید. اگر دیوارهایم پاک باشد، حوضم پر از آب زلال و درختانم سبز، قصه‌هایم را برای بچه‌های آینده هم تعریف می‌کنم.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *