متن اصلی
روزی روزگاری، در شهری کویری که دیوارهایش به رنگ خاک بود، هفت دوست مهربان زندگی میکردند. هر کدامشان یک رنگ در جیب داشتند:
آبیِ آرام، زردِ خندان، قرمزِ پرشور، سبزِ خنکیبخش، لاجوردیِ شبپوش، سفیدِ مثل برف، و سیاهِ چشمدرخشان.
هر روز کنار هم بازی میکردند، ولی یک روز پیرمردی که استاد کاشیسازی بود به آنها گفت:
«میخواهم برای مسجد و مدرسه، دیواری مثل باغ بهشت بسازم، اما هر رنگی به تنهایی کوچک است. اگر با هم دوست شوید، میتوانید کاری کنید که همه شگفتزده شوند.»
هفت دوست با هم قرار گذاشتند روی یک تکه مربعی از خاک پخته، کنار هم نقش بزنند. یکی گل کشید، یکی شاخه، یکی خورشید، یکی پرنده… وقتی کارشان تمام شد، استاد کاشی را در کوره گذاشت و دوباره پخت.
فردا که کاشی را بیرون آورد، همه دیدند که رنگها نه تنها قهر نکرده بودند، بلکه دست به دست هم داده و تصویری ساخته بودند که از دور، مثل قالی هزار گل میدرخشید.
از آن روز به بعد، همه به این روش گفتند «هفترنگ»، چون هفت دوست یاد گرفته بودند با هم روی یک کاشی زندگی کنند و قصهها را برای همیشه روی دیوارها بگذارند.