متن اصلی
در شهر شوش، خیلی سال پیش، بانویی هنرمند زندگی میکرد که همه او را بانوی نخهای جادویی مینامیدند. روزها در اتاقی آرام مینشست، چهارزانو، و با دوک کوچک خود نخهایی میریسید که مثل پرتو خورشید میدرخشیدند.
همیشه ندیمهاش پشت سر ایستاده بود و با بادبزنی بزرگ، هوایی خنک برای او میفرستاد تا دستهایش خسته نشود. روبهرویش میزی بود که روی آن بشقابی از ماهی تازه قرار داشت—تا وقتی کارش تمام شد، با لبخند و آرامش، غذایش را بخورد.
میگفتند نخهایی که او میبافد، اگر به دست هر دوستی برسد، دلش آرام میگیرد و رویاهایش زودتر برآورده میشود. مردم شوش لباسها و پردههای زیبای خود را از همین نخها میخواستند.
هنرمندان ایلامی، برای این که این لحظه را همیشه حفظ کنند، تصویرش را روی یک قطعهی قیری نقش کردند. سالها گذشت، باران و باد آمد و رفت، اما بانوی نخهای جادویی روی این سنگ باقی ماند و امروز، با نگاه به آن، میتوانیم آرامش و مهربانی گذشته را دوباره حس کنیم.