متن اصلی
خیلی، خیلی سال پیش، در شهر باستانی شوش، بانویی بود که همیشه برای مردمش دعا میکرد. هر صبح، وقتی خورشید آرام از پشت کوهها بالا میآمد، او در لباس بلندی با نقش موجهای آرام، دستهایش را به نشانهی نیایش بالا میبرد و با صدای مهربانش از خدایان ایلامی میخواست که برکت و آرامش به شهر برسد.
روزی یک هنرمند زبردست تصمیم گرفت تصویر این بانو را جاودانه کند. او تکهای قیر را برداشت و با دقت آن را شکل داد، بعد آن را با لایهای براق از نقره پوشاند. موجها روی دامنش درست مثل آبهای خروشان بود، و حالتی که دستهایش را بالا گرفته بود، امید و آرامش را نشان میداد.
سالها این پیکرک کوچک در معبدی آرام نگهداری میشد. وقتی مردم وارد میشدند، به آن نگاه میکردند و حس میکردند که دعای بانو هنوز در فضا جاری است.
زمان گذشت… پادشاهان آمدند و رفتند، و پیکرک مدتی در دل خاک و بعدها در دست مجموعهداران ماند. اکنون، او در موزه متروپلیتن زندگی میکند تا بازدیدکنندگانش بدانند حتی یک تکهی کوچک نقره میتواند هزاران سال دعا و ایمان را با خود داشته باشد.