متن اصلی
خیلی وقت پیش، در دل بیابانهای گرم و پهناور تایباد، کاروانها روزها و شبها را در سفر میگذراندند. مسیر طولانی بود و گرمای آفتاب بیامان میتابید.
در آن زمان، پادشاهان ایلخانی برای مسافران، جایی امن و پر از آرامش ساختند؛ جایی که مثل یک قلعه محکم، از همه محافظت میکرد. اینجا همان کاروانسرای عباسآباد بود.
کاروانسرا دیوارهایی بلند و ایوانهایی خنک داشت. وقتی مسافران خسته با شترها و اسبهایشان میرسیدند، دروازهی بزرگش باز میشد و انگار صدایی میگفت:
- «بیایید داخل! اینجا امنیت و استراحت در انتظار شماست.»
در حیاط بزرگش، جای خواب بود، جای آب برای حیوانات، و حتی انبارهایی برای نگهداری خوراک و کالا. شبها، صدای قصهگویی مسافران با نور ستارهها قاطی میشد و صبح، صدای زنگ شترها خبر آغاز سفر را میداد.
سالها گذشت… جادهها تغییر کردند و کاروانها کمتر آمدند. کاروانسرا آرامتر شد، اما هنوز محکم ایستاده است تا یادگار روزهایی باشد که جادهها پر از آواز شتر و بوی قهوه داغ بود.
حالا، این قلعهی میهماندار منتظر دستهای مهربانی است که آن را دوباره زنده کنند، تا قصههایش به گوش نسلهای آینده هم برسد.