متن اصلی
خیلی خیلی سال پیش، وقتی شهر باستانی شوش پر از بازارهای شلوغ و صدای شترها بود، در کارگاه کوچک یک سفالگر هنرمند، جامی از گل پخته ساخته شد.
این جام نه مثل بقیه، بلکه پر از نقشهای عجیب و شگفت بود؛ رویش تصویر بُز کوهی با شاخهای بلند و طرحهایی شبیه خورشید و گیاهان نقش خورده بود.
سفالگر با لبخند به جام گفت:
- «تو رازهای سرزمین ما را نگه میداری. هر کس به نقش بُز کوهیات نگاه کند، یاد قدرت، چابکی و طبیعت زیبای این دشتها میافتد.»
سالها و سالها گذشت. جام از دست این خانواده به آن خانواده رفت، در جشنها پر از نوشیدنی میشد، در مراسمها روی سفرهها میدرخشید، و در دلش صدای خنده و دعا را نگه میداشت.
اما روزی فرا رسید که مردم این سرزمین کوچ کردند و جام در دل خاک آرام گرفت. صدها سال گذشت تا اینکه گروهی باستانشناس، به رهبری دمورگان، زمین را کندند و ناگهان نور خورشید بعد از هزاران سال دوباره به جام تابید.
جام با هیجان گفت:
- «وای! دوباره میتوانم قصههایم را تعریف کنم!»
امروز، این جام در موزه ایران باستان در تهران زندگی میکند. بچههایی از همه جای ایران میآیند، به نقش بُز کوهیاش نگاه میکنند و میفهمند که این ظرف، فقط یک سفال نیست؛ بلکه یک قصهگوی هزارساله است که ما باید از او و دوستانش مراقبت کنیم تا هیچوقت داستانهایشان گم نشود.