قصه گاو نگهبان چغازنبیل

متن اصلی

در روزگار خیلی خیلی قدیم، وقتی شوش پر از کاخ‌ها و معبدهای طلایی بود،شاهی به نام اونتاش ناپیریشا فرمان داد تا معبدی بزرگ بسازند برای ایزد اینشوشینک،خدای بزرگ شهر.این معبد همان زیگورات چغازنبیل بود.اما شاه نگران بود؛ می‌ترسید دشمنان و آدم‌های بد، شبانه به معبد نزدیک شوند.پس دستور داد تا بهترین هنرمندان کشور، مجسمه‌ای از یک گاو نیرومند بسازند؛گاو نه برای شکستن و جنگیدن، بلکه برای «نگهبانی» و محافظت.

هنرمندان با گل رس دشت شوش کار کردند.روزها شکل دادند، و شب‌ها با دستان خسته اما دلِ پر از امید، روی بدن گاو نقش‌هایی کشیدند که شبیه لکه‌های آسمان در غروب بود. وقتی کار تمام شد، شاه دستور داد پشت گاو نوشته‌ای حک کنند:«این گاو را به ایزد اینشوشینک تقدیم کردم تا همیشه از خانه‌ی او نگهبانی کند.»

گاو بزرگ را کنار ورودی شمال‌شرقی زیگورات گذاشتند.هرکس از آنجا می‌گذشت، حس می‌کرد چشم‌های بی‌جانِ مجسمه، زنده‌اند و مراقب‌اند.اگر کسی با نیت بد می‌آمد، در دلش ترسی نرم و عمیق می‌نشست و بی‌صدا برمی‌گشت.سال‌ها گذشت… باد، باران و خورشید روی بدن گاو نشستند.مردم از دروازه گذشتند، دعا کردند و رفتند، اما گاو همیشه ایستاده بود.

قرن‌ها بعد، وقتی خاک‌ها رازهایش را آرام فاش می‌کرد،باستان‌شناسان گاو نگهبان را یافتند.امروز او در موزه ایران باستان در تهران ایستاده،و انگار هنوز هم چشم بر جهان دارد، تا به همه بچه‌ها یادآوری کند:«نگهداری از چیزهای ارزشمند، یعنی نگهداری از تاریخ و قلب سرزمینمان.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *