الهه و بچه‌آهو

متن اصلی

در سرزمین سبز و کهن شوش، جایی کنار رودخانه‌ها و دشت‌های پر از گل،زن زیبایی با موهای بلند و ردایی از نور زندگی می‌کرد.مردم او را الهه‌ی مهربانی می‌نامیدند.یک روز، در نزدیکی معبد اینشوشینک، الهه صدای گریه‌ای شنید.به‌سوی صدا رفت و دید بچه آهویی کوچک، تنها و لرزان، میان علف‌ها پنهان شده.چشمانش مثل دو قطره شبنم می‌درخشید.الهه نگاهی پر از محبت به او کرد، خم شد و آهوی کوچک را آرام در آغوش گرفت.دست‌هایش مثل پر قو نرم و گرم بود.

او آهسته گفت:«نترس کوچولو… اینجا در امان هستی.»از آن روز، الهه بچه آهو را هر جا می‌رفت با خود می‌برد.روزی در جشن بهاری، او مجسمه‌ای از جنس فلز ساخت،شکل خودش در حالی که بچه آهویی را در آغوش دارد.این مجسمه را در معبد گذاشت تا همه یادشان بماند:“هر کسی باید از حیوانات و طبیعت مراقبت کند.”

سال‌ها گذشت… بادها وزیدند، باران‌ها باریدند و پادشاهان آمدند و رفتند.اما مجسمه همچنان ماند،تا اینکه باستان‌شناسان آن را در آرامگاهی نزدیک معبد یافتند.اکنون این گنجینه‌ی کوچک و پُرعاطفه در موزه لوور است،و به همه‌ی بچه‌های دنیا می‌گوید:«مهربانی با حیوانات یعنی مهربانی با همه‌ی زمین.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *