قصه‌ی میز جادویی پنج الهه و دو مار نگهبان

متن اصلی

خیلی خیلی سال پیش، توی قصری دور که سقفش از شیشه‌های رنگی بود، میزی زندگی می‌کرد که همه بهش می‌گفتند میز افسانه‌ها.

این میز عجیب، نه چهار تا پایه معمولی داشت، نه ساده بود. پایه‌هایش شکل پنج الهه کوچولو بودند که با دستانشان ظرفی زرین را بغل کرده بودند. وقتی آب جادویی داخل میز می‌ریختند، از ظرف الهه‌ها فواره‌های کوچکی بیرون می‌آمد و صدای خوش‌آهنگ آب در سالن پخش می‌شد.

اما میز یک راز دیگر هم داشت: دو مار شکوهمند و براق، مثل نقره‌ی زلال، در دو طرفش پیچ خورده بودند. آن‌ها شیطانی نبودند؛ بلکه نگهبانان آب و شادی بودند و هر شب با چشم‌های درخشانشان حواسشان بود که کسی به راز میز آسیبی نزند.

یک روز پسر کنجکاوی به نام «آراد» وارد قصر شد. وقتی میز را دید، آرام پرسید:

  • «چرا الهه‌ها آب را بغل کرده‌اند؟»

یکی از مارها، که خیلی هم مهربان بود، جواب داد:

  • «چون این آب، آب دوستی است. کسی که با دل پاک برای دیگران آرزو کند، آب برایش جاری می‌شود و آن آرزو به همه جا سفر می‌کند.»

آراد امتحان کرد. حس کرد دلش مثل رودخانه بزرگ و پرامید شده. برای مردمش باران خواست، برای کبوترها دانه، و برای همه بچه‌ها خنده. و از آن روز، میز افسانه‌ها تبدیل شد به دوستی میان آدم‌ها.

سال‌ها گذشت، قصر ساکت شد و میز هم تنها ماند، ولی هنوز اگر کسی با دل مهربان نزدیکش بشود، می‌تواند صدای آرام آب را بشنود…

و اینجاست که راز بزرگ قصه معلوم می‌شود:

اگر ما از این گنج‌های قدیمی و ساخته‌های دست گذشتگان مراقبت نکنیم، نه تنها زیبایی و هنرشان از بین می‌رود، بلکه قصه‌ها، آرزوها و شادی‌هایی که در دلشان پنهان شده هم برای همیشه خاموش می‌شود.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *