قصه گرانترین خانه دنیا،خانه مقدم

متن اصلی

در یکی از کوچه‌های قدیمی تهران، خانه‌ای بود که درِ چوبی بزرگی داشت. وقتی در را باز می‌کردی، انگار پا به یک باغ افسانه‌ای گذاشته باشی؛ حوض آبی وسط حیاط، فواره‌هایی که می‌رقصیدند، و گل‌هایی که بوی خوششان تا خیابان می‌آمد.

این خانه، خانه‌موزه مقدم بود؛ جایی که سال‌ها پیش متعلق به یک مرد مهربان و دانشمند به نام دکتر مقدم بود. او عاشق هنر و تاریخ بود و هر وقت شیء زیبایی می‌دید، آن را با عشق به خانه‌اش می‌آورد؛ کاشی‌های رنگارنگ، ظرف‌های قدیمی، پارچه‌های نفیس و حتی ستون‌هایی که از بناهای تاریخی نجات داده بود.

دکتر مقدم می‌گفت: «این‌ها پل‌هایی هستند بین امروز و دیروز.» او و همسرش با دقت از این گنجینه‌ها مراقبت کردند تا همه بتوانند از آن‌ها لذت ببرند.

حالا این خانه یک موزه است و هر کسی که واردش می‌شود، می‌تواند با تماشای هر گوشه، قصه‌ای از گذشته را بشنود و بفهمد که چرا باید مراقب میراثمان باشیم؛ چون آن‌ها بخشی از داستان ما هستند.

 

 

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *