قصه پارسا کوچولو و کاروانسرای کوهپایه...

متن اصلی

سلام!من پارسا هستم .امروز قرار است با خانواده و کاروان‌مان از اصفهان تا نایین سفر کنیم.خیلی راه رفتیم، آفتاب داغ شده بود و پاهام خسته.پدرم گفت: “نگران نباش! نزدیک ایستگاه استراحت هستیم.”همین که جلو رفتیم، ساختمانی بزرگ و زیبا دیدم؛مثل یک قلعه با حیاط بزرگ، ایوان‌ و حجره‌های قشنگ.اسمش کاروانسرای کوهپایه بود!

همه با هم وارد شدیم،اسب‌ها و شترهای ما گوشه‌ی صحن، زیر سایه ایوان آرام گرفتند،و مادرم بساط ناهار را کنار یکی از حجره‌ها پهن کرد.من با بچه‌های دیگر وسط حیاط دویدم،هوا خنک و دیوارهای بلند، حسابی سایه داشت!شب، ما داخل یکی از حجره‌ها خوابیدیم وصدای قصه‌گویی و خنده مسافرها تا صبح می‌آمد.وقتی صبح شد و می‌خواستیم راه بیفتیم،پدرم گفت: "یادت باشد پارسا، اگر این کاروانسراها نبودند،سفرها خیلی سخت‌تر بود.

ما باید کمک کنیم اینجاها سالم بماندتا بچه‌های بعدی هم قصه‌ و خاطره بسازند."حالا هر وقت از کنار کاروانسرا بگذرم،یاد سفرهای دور و دوستی‌های شبانه می‌افتم و آرزو می‌کنم همیشه این خانه‌های جاده‌ای بمانند؛تا همه‌ی بچه‌ها و مسافرها بتوانند زیر سقف مهربان کاروانسراخاطرات قشنگی بسازند…

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *