متن اصلی
سلام!من پارسا هستم .امروز قرار است با خانواده و کاروانمان از اصفهان تا نایین سفر کنیم.خیلی راه رفتیم، آفتاب داغ شده بود و پاهام خسته.پدرم گفت: “نگران نباش! نزدیک ایستگاه استراحت هستیم.”همین که جلو رفتیم، ساختمانی بزرگ و زیبا دیدم؛مثل یک قلعه با حیاط بزرگ، ایوان و حجرههای قشنگ.اسمش کاروانسرای کوهپایه بود!
همه با هم وارد شدیم،اسبها و شترهای ما گوشهی صحن، زیر سایه ایوان آرام گرفتند،و مادرم بساط ناهار را کنار یکی از حجرهها پهن کرد.من با بچههای دیگر وسط حیاط دویدم،هوا خنک و دیوارهای بلند، حسابی سایه داشت!شب، ما داخل یکی از حجرهها خوابیدیم وصدای قصهگویی و خنده مسافرها تا صبح میآمد.وقتی صبح شد و میخواستیم راه بیفتیم،پدرم گفت: "یادت باشد پارسا، اگر این کاروانسراها نبودند،سفرها خیلی سختتر بود.
ما باید کمک کنیم اینجاها سالم بماندتا بچههای بعدی هم قصه و خاطره بسازند."حالا هر وقت از کنار کاروانسرا بگذرم،یاد سفرهای دور و دوستیهای شبانه میافتم و آرزو میکنم همیشه این خانههای جادهای بمانند؛تا همهی بچهها و مسافرها بتوانند زیر سقف مهربان کاروانسراخاطرات قشنگی بسازند…