متن اصلی
روزی روزگاری توی شهر بزرگ تبریز،بازاریان مهربون و زحمتکش زندگی میکردند.آنها همیشه آرزو داشتند جایی بسازند تا همهی مردم بتوانند زیر یک سقف بزرگ کالا بخرند، دوست پیدا کنند و باهم خوش بگذرانند. یک روز، همگی دور هم جمع شدند و گفتند:بیایید یک بازار بسازیم!و اینطور شد که بازار تاریخی تبریز پا گرفت؛با دیوارهایی از آجرهای نارنجی،
سقفهایی بلند با معماری شگفتانگیز،و دالانهایی که مثل راههای پرپیچوخم قصهها بود.
بازاریان، هریک کار خود را خوب بلد بودند:قالیفروشها قالیهای رنگی آوردند،زرگران جواهرات برقبرقانی میساختند،
ادویهفروشها عطرها را در هوا پخش میکردندو آهنگران صدای موسیقیشان را با هر ضربه چکش پخش میکردند.
سالها گذشت...بازار تبریز نه تنها جای خرید و فروش شدبلکه خانهی دوستی و قصهگویی هم شد.هرکس مشکلی داشت،بازاریان به داد هم میرسیدندو اگر جشنی بود، همه در شادی شریک میشدند.
یک روز ناگهان زلزله آمدو سقفها و دیوارهای بازار لرزید.اما بازاریان دست از تلاش نشستند!دوباره با دستهای قدرتمندشان بازار را ساختند و دلشان را توی هر آجر و سقف بازار گذاشتند. امروز اگر کسی از بازار بزرگ تبریز گذر کند،
میتواند شور و زندگی بازاریان را در فرشها و حجرهها و سقفهای قوسی حس کند.
بازار تبریز پر از قصه است و همه بازاریان، قصههای عاشقانه کار و تلاششان را در دل هر گوشهای از بازار گذاشتهاند.
یادمان باشد:اگر بازار تبریز همیشه زیبا مانده به خاطر دلهای دستبهدستِ بازاریان است و اگر ما هم میخواهیم این قصهها ادامه پیدا کند باید قدر این بازار و قصههایش را بدانیم.