قصه‌ای از زبان شهر آب و هوش...

متن اصلی

سلام بچه‌ها!من شوشتر هستم،شهری که همیشه صدای آواز آب از میان کوچه‌هام به گوش می‌رسه…شاید فکر کنید فقط رودخونه دارم،اما نه!من یک شهر جادویی هستم که مردمان باهوشم،سال‌ها پیش، سازه‌های شگفت‌انگیز آبی ساختند!بیاید با هم به تماشای جادوی آب در شهر من بشینیم:

بند میزان

آب رود کارون همینطوری نمی‌گذره!در شهر من، بند میزان ساخته شد تا آب به دو قسمت بشه؛یکی به اسم شطیط، یکی به اسم گرگر!اینجوری هر بخش شهر، آب کافی داشته باشه،همه خوشحال بودن و مزرعه‌ها سبز می‌شدن.

برج کلاه فرنگی

یه برج عجیب کنار رود ساخته بودم که مردم بهش کلاه‌فرنگی می‌گن؛از اون بالا می‌شه همه رود رو دید و مراقب آب بود.

آسیاب‌های آبی

من کلی آسیاب آبی تو دلم دارم،جایی که آب با قدرتش، سنگ‌ها رو می‌چرخوندو گندم‌ها رو تبدیل به آرد می‌کرد؛بوی نون تازه همیشه توی شهر می‌پیچید!

قلعه سلاسل

یه قلعه در کنار آب دارم که اسمش سلاسل هست،اینجا همه چیز داشت: سربازخانه، آشپزخانه، حمام و دژ بزرگ!والی شهر از همین قلعه به همه جای من سرکشی می‌کرد.

پل شادروان (بند قیصر)

شاید باورت نشه،اما روزگاری شاپور شاه ساسانی با کمک اسیران رومی پل بزرگی روی رودم ساخت؛ پل شادروان که تو سال‌های خیلی دور،روی رود کارون برق می‌زد و به من افتخار می‌کرد!

نهر داریون، بند ماهی‌بازان و هزار سازه دیگر…

دارم نهرهایی که آب را به جاهای دوردست می‌فرستادند تا هیچ مزرعه‌ای تشنه نمونه! مردم شهر در کنار رود و بند ماهی‌بازان همیشه شاد بودند و ماهی می‌گرفتند. حالا هر وقت کنار من قدم می‌زنی،صدای آب رو گوش بده…

این صدای گذشته است،صدای مهندسی و دوستی مردم من با طبیعت!اگر یک‌روز به دیدن من بیای،یاد بگیر که چطور می‌شه با عقل، کار گروهی و مهربونی، آب رو مثل یک هدیه‌ی آسمانی تقسیم کرد تا همه زندگی‌مون پر از شور و صفا و سرسبزی باشه!

همیشه کنار رود، با چرخش آسیاب و ترانه‌ی آب منتظر دوست‌هایی مثل تو هستم!

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *