قصه روستایی در دل کوه

متن اصلی

سلام کوچولوها!من میمند هستم؛یه روستای عجیب و غریب که توی دل کوه‌های بزرگ کرمان خوابیده‌ام.شاید تعجب کنی،اما من نه مثل شهرها سقف بلندی دارم و نه در ورودی رنگارنگ،بلکه خانه‌هام توی دل سنگ و صخره‌ها کنده شده!آره درست شنیدی!آدما اومدن و با دست‌هاشون، توی دل کوه برام اتاق ساختن؛تا الان صدها سال می‌گذره و هنوز بعضی خونه‌هام پر از زندگیه.من هر روز صدای خنده بچه‌ها رو می‌شنوم که توی کوچه‌هام بازی می‌کنن. می‌دونی کوچه‌های من چیه؟مسیرهای کوچولویی روی سنگ‌ها و تپه‌ها که مثل سرسره باید رفت بالا پایین!

معماری من خیلی خاصه:سقف هر خونه، کف خونه بالاییه!اینجوری ما مثل پله‌های سنگی کنار هم نشستیم تا همه بتونن کنار هم با صفا زندگی کنن.آدما سراغ من اومدن چون می‌خواستن خونه‌هایی بسازن که توی زمستون گرم و توی تابستون خنک باشه.کوه منو نگه می‌داره و باد و برف رو عقب می‌زنه.خیلی وقت پیش، زمانی که خبر از برق و آب نبود،مردم داخل من گلدان می‌ساختن، غذاها رو توی اجاق‌های سنگی می‌پختن و شب‌ها کنار کرسی قصه می‌گفتن و ستاره‌ها رو می‌شمردن…

می‌دونی یکی از رازهای من چیه؟سال‌ها پیش، شاید هزار یا دو هزار سال پیش،آدم‌های باهوش با الهام از پرستش مهر (خورشید)،خونه و پناهگاه‌ها رو توی دل کوه کندن تا هم امن باشن و هم از طبیعت بهره ببرن. حتی توی تاریخ نوشته‌اند که وقتی دشمن حمله می‌کرد،آدم‌های شجاع میوند توی دژ و برج‌های سنگی من پنهان می‌شدن تا هیچ‌کس نتونه آسیبی برسونه.

حالا هم مسافر زیاد میاد اینجا تا خونه‌های عجیب و سنگی منو ببینه. من هنوز زنده‌ام! بچه‌ها توی من بازی می‌کنن، مادربزرگ‌ها نان و کشک درست می‌کنن و مردها توی باغ‌ها و کوه‌ها کار می‌کنن. گاهی شب‌ها صدای جغد از دل صخره میاد من، اون موقع همه رازهای هزارساله‌ام رو براشون نجوا می‌کنم…

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *