قصه شوش، شهری که داریوش دوست داشت.

متن اصلی

سلام بچه‌ها!من داریوش هستم، پادشاه ایرانِ بزرگ.می‌خواهید قصه‌ی شهر مورد علاقه‌ام رو براتون تعریف کنم؟

پس خوب گوش کنید…سال‌ها پیش، وقتی من پادشاه شدم،دنبال جایی زیبا و آرام برای ساختن کاخ و جشن‌های نوروزی می‌گشتم.تا اینکه مرد دانایی به من گفت:«ای پادشاه! بیا به شوش، شهری قدیمی و باستانی که خورشید همیشه بر آن می‌تابد!»من سوار اسب شدم و با سربازان و معماران به شوش رفتم.وقتی به اینجا رسیدم، چشم‌هام پر از حیرت شد!دشت‌های پهناور، تپه‌های رازآلود،و بقایای تمدن ایلام که خیلی‌ها درباره‌شان افسانه گفته بودند.گفتم: “اینجا همان جایی است که باید کاخ جدیدم را بسازم!”ما با دستان هنرمند معماران، کاخ بزرگ “آپادانا” را ساختیم.سنگ و چوب از بهترین نقاط ایران ‌آورده شد.درهای بزرگ، ستون‌های بلند و تالارهای روشن…نوروز و مهمانی‌هایم را زیر همین سقف‌ها جشن می‌گرفتمو بزرگان کشور و دانایان دور هم جمع می‌شدیم.

اما شوش فقط کاخ نبود:یک روز، مردی آمد و گفت:«ای پادشاه! در این خاک لوحی هست که قانون‌های مردمان کهن را رویش نوشته‌اند!»و اینگونه ما لوح حمورابی را پیدا کردیم،که رازِ زندگی با عدل و انسانیت را نشان می‌داد.

شوش شهر مردم مهربان بود.اینجا آرامگاه حضرت دانیال نبی قرار داشت،و هرکس مشکلی داشت، به زیارت می‌آمد و دعا می‌کرد.برای من، شوش مثل قلب ایران بود:جایی که شرق و غرب و شمال و جنوب کشور به هم می‌رسیدند،و مردمش همیشه لبخند به لب داشتند.حالا بعد از گذشت صدها سال،شوش هنوز هست.کاخ من شاید خراب شده باشد،اما قصه‌هایش در دل تپه‌ها و خشت‌ها مانده‌اند.

تو اگر روزی به شوش آمدی،خوب به دیوارها گوش کن:شاید صدای خنده‌های من و دوستانم یا برگزاری جشن نوروز یا حتی داستان اولین قوانین دنیا را از کاخ آپادانا بشنوی!پایان قصه، ولی رازهای شوش همیشه زنده‌اند…

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *