روزی که سلطان دستور ساخت گنبد فیروزه‌ای را داد

متن اصلی

سال‌ها پیش، در سرزمین سلطانیه، سلطان مهربانی به نام الجایتو بر تخت پادشاهی نشسته بود. یک روز که آفتاب بر دشت‌های سبز می‌تابید، سلطان به باغ بزرگ کاخش رفت و معماران دانایش را صدا زد.سلطان با لبخند به آن‌ها گفت:«دوستان هنرمندم! من می‌خواهم بنایی بسازیم که مردم تا هزار سال بعد، وقتی از کنارش می‌گذرند، زیبایی و بزرگی ایران را به یاد بیاورند. می‌خواهم سقفش تا آسمان بالا برود و رنگش هم به رنگ آسمان فیروزه‌ای باشد!»

معمار پیر که محاسن سفیدی داشت، با تعجب پرسید:«ای پادشاه دانا، آیا می‌خواهید بنایی بسازیم که مثل گنجی درخشان و پر از راز و نقش باشد؟»

سلطان با امید گفت:«دقیقاً همین را می‌خواهم! دوست دارم هشت مناره بلند داشته باشد، مثل هشت دری که از بهشت باز می‌شوند. دیوارهایش را با آجر و نقش‌های زیبا و اسم خدا بیارایید. سقفش باید آن‌قدر محکم باشد که هیچ باد و بارانی نتواند خرابش کند. »

ساخت گنبد آغاز شد. سه هزار کارگر و معمار، شب و روز کار کردند. آجر پشت آجر، نقش پشت نقش.وقتی گنبد فیروزه‌ای بزرگ بالا رفت، سلطان آمد و از دوردست‌ها تماشایش کرد.او با خوشحالی گفت:«این همان قصه‌ای است که می‌خواستم برای مردمم بسازم؛ قصه‌ای از زیبایی، دوستی و هنرمندی ایرانیان!»از آن روز تا امروز، هر که به سلطانیه می‌رود و به گنبد بزرگ نگاه می‌کند، یاد دست‌های هنرمندان، رؤیای سلطان و قصه‌ی زیبای ساخت این بنا را به خاطر می‌آورد.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *