متن اصلی
سلام! من آرشام هستم، ۸ سالمه. امروز قراره یه داستان جالب براتون بگم؛قصهی من و سهتا از دوستام توی بزرگترین قلعهی دنیای خاکی، یعنی ارگ بم!صبح زود وقتی مامان و بابا گفتن قراره بریم به قلعهای که از صدها سال قبل باقی مونده، هیجانزده شدم.خودمو تصور میکردم که وسط یه ماجراجویی مثل علیبابا یا قهرمانای کارتونها، توی یه شهر قدیمی دارم میدوَم و بازی میکنم!
وقتی رسیدیم، جلوی دروازهی بزرگ قلعه ایستادم.چه دیوارای بلندی!خاکی بودن و نور خورشید رویشون برق میزد.ما سه تا بچه (من و خواهرم و پسرعموم) دستامون رو توی هم قفل کردیم و دویدیم توی حیاط بزرگ قلعه.حتی صدای پامون توی دل دیوارها میپیچید!توی ارگ بم، همهچی عجیب و قشنگ بود:برجهای نگهبانی مثل قلعههای قصههاراهروهای تودرتو؛و جاهایی که روزی بچههای قدیمی اونجا بازی میکردن یا خونوادهها توش زندگی میکردن.
مامانم گفت اینجا توی دوران خیلی قدیم، محل زندگی آدمایی بوده که میتونستن گندم و خرما بکشن، لباس ابریشمی درست کنن و بارها و بارها مسافرا رو از سرما و گرما نجات بدن. بابام نشونم داد که ارگ بم حتی بعد از زمینلرزه خراب شد، اما مردم و دانشمندا دست به دست هم دادن و دوباره زندهاش کردن، مثل یه قهرمان که دوباره بلند میشه!
داییم گفت این قلعه در دورهی هخامنشی ساخته شده و بعدها بیشتر از هزار سال، ازش استفاده میشده؛ حتی زمانی که جاده ابریشم از کنارش رد میشده و کلی بازرگان، شترها و قصهها از اینجا گذشتهاند.من و دوستام حسابی دویدیم، توی سایهی دیوارها پنهان شدیم، از پنجرههای کوچیک قلعه به بیرون نگاه کردیم و خیال کردیم که نگهبان قلعهایم و مراقب شهر!وقتی خورشید داشت غروب میکرد، زیر سایهی یک برج نشستیم و یاد همهی آدمهایی که توی این قلعه زندگی کرده بودن و خاطره ساختن رو کردیم.مامانم یواش گفت:
«اگر از این قلعه قشنگ مراقبت کنیم، بچههای فردا هم میتونن باهاش دوست بشن و قصههای خودشونو اینجا بسازن…»من قول دادم اگه بزرگ شدم، یه دانشمند بشم و برای نجات قلعهها و قصههاشون تلاش کنم.