الهه دوست داشتنی...

متن اصلی

در سرزمینی اسرارآمیز که خورشید بر تپه‌هایش می‌درخشید و باد در دشت‌هایش آواز می‌خواند، روزی روزگاری مردمان جنوب غرب ایران، داستان‌هایی از ایزدان و مهربانان آسمانی داشتند.روزی مردی باستان‌شناس هنگام حفاری، چشمش به چیزی براق و طلایی در دل خاک افتاد. با دقت خاک‌ها را کنار زد. باورش نمی‌شد! یک تندیس کوچک اما باشکوه و زیبا روبرویش نشسته بود—تندیسی از طلا که شاخ‌هایی شبیه هلال ماه بالای سرش داشت و آرام و قوی روی زمین نشسته بود.این تندیس نه فقط یک جواهر یا مجسمه‌ی عادی، بلکه نماد آرزوها و باورهای مردم روزگاران دور بود. ایزد شاخدار، نگهبان خوبی‌ها، برکت و دوستی میان انسان‌ها و طبیعت!

شاخ‌هایی که بالای سرش بود، مخصوص خدایان بزرگ بود. هرکسی این تندیس را می‌دید، یادش می‌آمد که زمان‌های دور مردم برای باران، زمین حاصل‌خیز و صلح دعا می‌کرده‌اند. آن‌ها باور داشتند ایزد شاخدار با قدرتش از آن‌ها محافظت می‌کند و با شادی و نور زندگی‌شان را پر می‌کند.

اما این تندیس جادویی سفری طولانی داشت. از میان خاک‌های ایران گذشت و امروزه در موزه‌ای دوردست به نام “میهو” در کشور ژاپن نگهداری می‌شود، جایی که آدم‌ها از سراسر دنیا می‌آیند تا راز کهن آن را ببینند و قصه‌اش را بشنوند.

چرا باید از این تندیس مراقبت کنیم؟
چون این تندیس طلایی، کلید قصه‌های نامریی و شجاعت مردم قدیم است؛چون یادمان می‌اندازد آدم‌ها همیشه با امید و عشق، برای زندگی بهتر تلاش کرده‌اند؛و چون رازها و آرزوهای هزاران سال پیش هنوز در قلب این تندیس طلایی می‌تابد.اگر از این گنجینه‌های باستانی مراقبت کنیم،بچه‌های فردا هم می‌توانند با تماشای آن‌ها رویا ببافند و داستان‌های جادویی بسازند!

پس اگر روزی به موزه میهو رفتی یا عکس این ایزد طلایی را جایی دیدی،به او سلام کن و بگو ممنون که نگهدار قصه‌های ایرانی و نگین امید ایرانیان هستی!** ✨👑🦌

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *