متن اصلی
چهرهدرهمکشیده از همهمه این خیابان، به ورودی باریک خیابانی دیگر میپیچم. بیمناک جانم از سیاحت پیاده در قلب تهران، اما شادمان از رسیدن به این آخرین خان، که ذوق مقصد، «خانه قوامالدوله»، سوز و خارِش راه پُرخارَش را مرهم نهاده…
گوشم به غرش موتورسیکلتهای ناگهپیدا، و چشمم به باریکهراههای ماشینزا، سبکقدم و حواسجمع، درپی گذرگاهی از لابهلای چرخدستیها، در یکی از هزاران تنگرگ گلوگاهی به قلب این شهر قدیم گوهرزا…
اما چیست این گوهر دلانگیز که چنین خوشرقص، پا به سفرم میکند، از میان جولانگاههای نامردسالارانی همچنان چشمدریده، که قدوم زن، قلمرو نامبارکشان درنوردیده…؟
شاید آن دیوار خاکیرنگ باشد که سینهاش طَبَق آفتاب پیشاغروب همچون سپری روشنیبخش نظرگاه عابران و طالبان است.
شاید آن زوجه در آغوشش باشد، همان درآیگاه ورودی؛ که ناله چوب را جواز گذر اهالی به حرم هشتی، مقرر فرموده و تخطی از این امر روا نداشته…
شاید هم خود هشتی باشد، که از پس سکوت قدمهای گذران از پلههای پایینبر، پاداش وصالش را با نسیم خنک حیاتافزایی که به لطافت تمام دور گردنت جاری میشود، بهیکباره میبخشد.
شاید طنین اصوات غزلناک پرندههای پنهان در ازلاف پر پیچ و پریشان نباتاتی باشد که دیوار را تکیهگاه امن رشد و نشاطبخشی خود یافتهاند.
شاید اصلا دربانی این خانواده کوچک شادمان باشد که از بیرون هم نویدبخش سلامتی و شفابخشی اهل درون است…