قصه‌ی «شهر میبد و مهمانخانه‌ی سنگی‌اش»

متن اصلی

من، شهر میبد، هزاران داستان در دل دارم؛ از کویر آرام گرفته تا بادگیرهای بلند. اما یکی از عزیزترین قصه‌هایم، قصهٔ کاروانسرای سنگی من است که در روزگار صفوی ساخته شد.

یادش بخیر، وقتی شاه‌عباس دستور داد این مهمانخانه را بسازند، من مثل مادری که برای فرزندش کلاه می‌بافد، با غرور به فرمان معماران گوش دادم. از سنگ‌های محکم و طرح‌های ظریف، دیوارهایی بالا رفتند که می‌توانستند گرمای سوزان و سرمای شب‌های کویر را تاب بیاورند.

کاروان‌ها از دور می‌آمدند—با شترهای پر از ادویه، پارچه، و خبرهای تازه. وقتی به دروازهٔ بلند کاروانسرا می‌رسیدند، انگار به آغوش من، شهر میبد، پناه آورده باشند. داخل حیاطش، خندهٔ مسافران، بوی نان تازه و بخار سماورهایی که بر آتش می‌جوشیدند، پر بود.

حالا قرن‌ها گذشته، اما من هنوز با افتخار این کاروانسرای سنگی را در آغوش دارم. فقط نگرانم؛ اگر بی‌توجهی و فراموشی بر آن چیره شود، بخشی از داستان‌های من برای همیشه خاموش خواهد شد.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *