قصه‌ی «سنگی که چشمک میزند»

متن اصلی

قصه‌ی «سنگی که چشمک میزند»

من یک سنگ خاکستری‌ام، گوشهٔ یکی از دیوارهای «کاروانسرای چشمک» نشسته‌ام. از روزی که مرا اینجا گذاشتند، یعنی درست در دورهٔ قاجاریه، تا امروز، همهٔ آمد و شدهای این جا را دیده‌ام—از کاروان‌های شتر گرفته تا صدای سم اسب‌ها و حتی گاری‌های چوبی که در دل کوه و رودخانه‌های لرستان آمدوشد می‌کردند.

نمی‌دانم چرا به اینجا می‌گویند «چشمک»، اما خودم فکر می‌کنم شاید به خاطر آن لحظه‌هایی‌ست که صبح‌ها، آفتاب از پشت کوه‌ها بالا می‌آید و نورش از لای دروازه می‌افتد روی من. آن وقت، برق کوچکی از سطح صیقلی‌ام به بیرون می‌دود—مثل اینکه به همهٔ مسافران چشمکی می‌زنم و می‌گویم: «خوش آمدید، خسته نباشید.»

سال‌هاست اینجا ایستاده‌ام، باران خورده‌ام، آفتاب دیده‌ام، شنیده‌ام که چطور بازرگان‌ها با مردم حرف می‌زنند، یا مسافران از دوری و دلتنگی‌شان می‌گویند. من و این کاروانسرا مثل دو دوست کهن‌سالیم؛ او با دیوارها و ایوان‌هایش، من با سکوت محکم و صبورم.

حالا که کاروان‌ها کمتر شده‌اند، گاهی فقط گردشگرها می‌آیند و متعجب نگاهمان می‌کنند. ولی من می‌خواهم تا سال‌های سال دیگر هم اینجا بمانم و برای همهٔ کودکان فردا چشمک بزنم. اگر دیوارهایمان خراب شوند یا من از جایم برداشته شوم، دیگر هیچ‌کس آن برق کوچک صبحگاهی را نخواهد دید، و قصهٔ مسافرانی که از لرستان عبور کردند در سکوت سنگ‌ها محو می‌شود.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *