قصه‌ی «حوض سنگی کاروانسرای قصر بهرام»

متن اصلی

من حوض کوچکی هستم، سنگی و ساده، درست در دل کاروانسرای قصر بهرام. سال‌هاست که اینجا ایستاده‌ام و آسمان کویر را در دل خودم نگاه داشته‌ام.

روزی که پیدایم کردند، استادکاران با دستان پینه‌بسته، سنگ‌ها را تراش دادند و کنار هم گذاشتند، تا من بتوانم تشنگی کاروانیان را فرو بنشانم. آن زمان، صفویان فرمان داده بودند این قلعه‌ی بزرگ را بسازند، و دیوارهای سنگی‌اش آن‌قدر استوار بود که حتی بادهای کویری هم جرئت نمی‌کردند آن را تکان دهند.

هر قافله که از راه می‌رسید، اول به سراغ من می‌آمد.  مسافران دست و صورتشان را می‌شستند، و بچه‌ها… بچه‌ها با خنده‌هایشان آبم را به موج می‌انداختند. من با هر موج، قصه‌هایی را که شنیده بودم، به دور می‌فرستادم—قصه‌ی پادشاهان، قصه‌ی بازرگانان ادویه، و قصه‌ی کسانی که ستاره‌ها راهشان را نشان داده بودند.

سال‌ها گذشت، اما دیوارها و من هنوز اینجا هستیم. کمتر کسی از من آب می‌نوشد، اما من هنوز می‌توانم آسمان و کوه‌های پشت سر کاروانسرا را در دل خودم نگه دارم.

به شما می‌گویم:

«این کاروانسرا را باید حفظ کرد، چون هر سنگِ دیوار و هر قطره‌ی آب من، تکه‌ای از تاریخ زنده‌ی کویر را در خود دارد. اگر بماند، قصه‌های من و این دیوارها از ذهن روزگار پاک نمی‌شود.»

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *