قصه‌ی «کاروانسرای فخرآباد و مسافر کوچک»

متن اصلی

 

من  کاروانسرای فخرآباد هستم. از روزگار صفویان تا امروز، هزاران مسافر را دیده‌ام که از دشت و بیابان به سمت بجستان می‌آمدند. روزی یکی از به‌یادماندنی‌ترین مهمان‌هایم یک پسر بچه بود—اسمش «یونس» بود، و با پدرش که بازرگان زعفران بود، سفر می‌کرد.

آن روز آفتاب داغ بود، جاده‌ی خاکی طولانی، و پای کوچک یونس از سوار بودن طولانی روی شتر کمی خواب رفته بود. همین که دروازه‌ام را دید، چشم‌هایش برق زد؛ برج‌هایم مثل نگهبان‌های بلند به او لبخند می‌زدند.

وقتی وارد حیاطم شدند، سایه‌ی ایوان‌ها بدنشان را خنک کرد. یونس ظرف آب خنکی برداشت، جرعه‌ای نوشید و صدای شرشر آب را دنبال کرد. من در دل خودم خوشحال بودم که توانستم یک مسافر کوچک را شاد کنم.

شب که شد، یونس در گوشه‌ای با دیگر بچه‌ها نشست و قصه‌ی سفرشان را تعریف کرد. صدای خنده‌ها در میان دیوارهایم پیچید و همان‌جا فهمیدم که هر خنده‌ی کودکانه، بخشی از جان من را جوان می‌کند.

سالیان گذشته‌اند، کاروان‌ها کم شده‌اند، ولی من هنوز هستم. منتظرم که باز مهمانانی—حتی کوچک‌ترینشان—از این راه بیایند و صدای خنده‌شان مرا پر کند. پس بچه ها منو کمک کنید که همیشه آباد بمونم

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *