متن اصلی
من خورشیدم؛ هر صبح از پشت کوههای سرخس بالا میآیم و نورم را بر دشتهای پهناور میپاشم. سالهاست که یک دوست قدیمی دارم—دوستی که وقتی بر آن میتابم، مثل آینهای از آجر و سنگ، نگاهم را برمیگرداند: کاروانسرای رباط شرف.
اولین باری که اینجا را دیدم، سال ۵۴۹ هجری بود. شرفالدین طاهر تازه آجرهایش را کنار هم چیده بود و گچبریها را مثل نقش فرش روی دیوارها نشانده بود. آن روز نور من روی دو حیاط چهارایوانیاش افتاد؛ یکی سادهتر برای همهی مسافران، و دیگری زیباتر برای پادشاهان و بزرگان.
هر صبح که میآمدم، در حیاطها مردمانی از شهرها و قبایل گوناگون را میدیدم:
قصهگوها که داستان میگفتند، بازرگانانی که پارچه و ادویه میآوردند، و کودکانی که در سایه ایوانها میخندیدند. من نورم را روی کاشیها و دیوارها میریختم تا همان لحظهها در حافظهشان بماند.
سالها گذشت، باد و باران دیوارها را خسته کردند، ولی من هیچوقت تابیدنم را قطع نکردم. چرا؟ چون هر بار که بر گچبریهایش نور میریزم، خطوط و نقشهای سلجوقی دوباره زنده میشوند—مثل کتابی که هزار سال پیش نوشته شده و هنوز خواندنی است.
من خورشید، از همهی شما خواهش دارم:
«این کاروانسرا را حفظ کنید، چون مثل آینهای است که تاریخ و هنر سلجوقیان را به امروز میآورد. اگر بماند، نور من هر روز قصههای هزارسالهاش را تا فرداها خواهد برد.»