متن اصلی
من یک دانهی کوچک برفم؛ سفرم از آسمان خیلی کوتاه است، اما قصههایی که دیدهام، خیلی بلندند.
آن روز زمستانی، همراه هزاران خواهر و برادر سفیدم از دل ابرهای سرد افتادم پایین. همین که چشمم به دیوارهای بلند کاروانسرای فخر داود افتاد، فهمیدم که جایی پر از قصه پیدا کردهام. دیوارهای آجری و برجهای گردش مثل نگهبانانی بودند که قرنهاست از این خانهی بزرگ در خراسان مراقبت میکنند.
روی بامها و برجها آرام نشستم. از آن بالا دیدم که سالها پیش، کاروانهایی با شتر و اسب از بیابانهای برفگرفته میآمدند. وقتی به اینجا میرسیدند، خستگیشان را پشت دروازهی بزرگ رها میکردند. داخل حیاط، زیر سایهی ایوانهای بلند، آتش میافروختند و بوی نان تازه را در هوای سرد پخش میکردند.
من به یاد ندارم چند زمستان اینجا مرا دیدهاند، اما میدانم که حتی وقتی برفها آب میشوند و بهاری میآید، کاروانسرا همچنان پابرجاست. من و دوستانم فقط مهمان چندروزهایم، اما اینجا میزبان هزاران مسافر در طول صدها سال بوده است.
وقتی خورشید ظهر آن روز به من تابید، کمکم آب شدم و صدایم را در جوی کوچکی کنار جاده گذاشتم و رفتم؛ اما به دیوارهای کاروانسرا گفتم:
«من که دوباره برمیگردم… قصههای تو را باید هر زمستان از نو شنید. برای شنیدن قصه هرساله تو باید بچه ها در نگهداری تو سنگ تمام بگذارند»