متن اصلی
من «امیر» هستم، پسرکی که با عمویم به همراه کاروان پارچه و ادویه از جادهی غربی کرج راهی قزوین شدیم. جاده طولانی و پرگردوغبار بود، اما وقتی سایهی گنبدهای آجری و دیوارهای بلند از دور پیدا شد، خستگیام فرار کرد.
عمو گفت:
- اینجا کاروانسرای ینگه امام است، از روزگار صفویان تا حالا کنار جاده ایستاده تا مهمان مسافران باشد.
وقتی رسیدیم، از سردر قوسدارش عبور کردیم و ناگهان وارد حیاطی شدیم که با صفههای چهارگوشهاش شبیه یک هشتضلعی بزرگ بود. وسط حیاط، دهانهی آبانبار زیرزمینی مثل دهان یک چاه قصهگو، خنکای آب را به ما تعارف میکرد.
در چهار گوشهی کاروانسرا، اتاقهای گنبدی شکل مثل کلاههای گرد روی سر دیوارها نشسته بودند. بعضیها در سایهی اتاقها استراحت میکردند، بعضی مشغول پخت نان و دمکردن چای بودند. من و دو بچهی دیگر شروع کردیم به دویدن دور حیاط، بازی کردن و نگاه کردن به آسمانی که از میان طاقها تکهتکه دیده میشد.
شب که شد، ستارهها آنقدر نزدیک بودند که انگار میخواستند داخل حیاط بیایند. صدای قصهی شترچران پیر با بوی نان تازه درهم پیچید و برایم مثل لالایی شد.
آنوقت با خودم گفتم:
«چه خوب که این کاروانسرای هشتضلعی هنوز نفس میکشد تا رهگذران، مثل ما، در آن خاطرههای تازه بسازند.»