متن اصلی
من «صادق» هستم، پسرکی که همیشه همراه پدرم با کاروان سفر میکنم. شتر قهوهایمان، «ریحان»، از همهی شترها آرامتر است و چون قد من کوتاه است، همیشه اجازه میدهد روی کوهانش بنشینم.
یک روز، بعد از راهی طولانی از میان دشتها، از دور دیواری بزرگ دیدم که کنار کوههای عجیب و راهراه قد کشیده بود. پدر گفت:
- اینجا «کاروانسرای گویجهبل» است، امنترین جا برای خستگی در کردن.
وقتی نزدیکتر شدیم، دروازهی بلندش مثل دهان یک غول مهربان باز شد. دیوارهایش از سنگهای محکم ساخته شده بودند و به نظر میرسید که حتی بادهای زمستانی هم جرات نزدیک شدن ندارند.
ما وارد حیاط شدیم، شترها را کنار آب بستند و من با چند بچهی دیگر شروع به دویدن کردیم. صدای زنگولهها، بوی چای تازه و صدای قصهگویی رانندگان قاطر همه جا را پر کرده بود. از گوشهی حیاط که نگاه میکردی، پشت دیوارها کوههای خاکستری و سبز ایستاده بودند، انگار نگهبانانی که مراقب کاروانسرا باشند.
آن شب وقتی کنار آتش به صدای قصههای مسافران گوش میدادم و ریحان آرام کنارم نشسته بود، با خودم گفتم:
«چه خوب که این خانههای سنگی کنار کوه هستند، تا ما در سفر همیشه جایی برای خندیدن، خوردن و خوابیدن داشته باشیم.»