متن اصلی
روزی روزگاری، در راهی پرپیچوخم بین کوهها و دشتهای آذربایجان شرقی، جایی بود که خستگی سفر را از تن کاروانها میبرد: کاروانسرای جمالآباد.
این کاروانسرا مثل یک قلعهی مهربان، چهار برج گرد در چهار گوشه داشت تا از مسافرانش نگهبانی کند و دو برج نیمدایره در شرق و غرب که مثل گوشهای تیزبین، راه را گوش میکردند.
یک شب پاییزی، قافلهای از شترها با زنگولههای کوچکشان به دروازه رسیدند. نگهبان بزرگ، درهای چوبی را گشود و کاروان را به حیاط آورد. ایوانهایش هر کدام با اندازهای متفاوت، خانهای گرم برای مسافران میشد — یکی مناسب شبهای سرد کوه، دیگری برای روزهای گرم تابستان.
اما مهمترین شغل این کاروانسرا، کاری بود که فقط شبها انجام میداد: شمردن ستارهها.
هر شب وقتی همه خسته در اتاقها خوابیده بودند، کاروانسرا ستارهها را یکییکی میشمرد تا مطمئن شود مسافران همیشه زیر آسمانی پرنور خوابیدهاند.
سالها گذشت، پادشاهان عوض شدند، جادهها تغییر کردند، اما کاروانسرای جمالآباد هنوز مثل نگهبان مهربان زمان ایستاده تا داستان سفرها و آرامش مسافران را برای همهی آیندهها حفظ کند.