قصه‌ی «کاروانسرایی که ستاره‌ها را می‌شمرد»

متن اصلی

 

روزی روزگاری، در راهی پرپیچ‌وخم بین کوه‌ها و دشت‌های آذربایجان شرقی، جایی بود که خستگی سفر را از تن کاروان‌ها می‌برد: کاروانسرای جمال‌آباد.

این کاروانسرا مثل یک قلعه‌ی مهربان، چهار برج گرد در چهار گوشه داشت تا از مسافرانش نگهبانی کند و دو برج نیم‌دایره در شرق و غرب که مثل گوش‌های تیزبین، راه را گوش می‌کردند.

یک شب پاییزی، قافله‌ای از شترها با زنگوله‌های کوچکشان به دروازه رسیدند. نگهبان بزرگ، درهای چوبی را گشود و کاروان را به حیاط آورد. ایوان‌هایش هر کدام با اندازه‌ای متفاوت، خانه‌ای گرم برای مسافران می‌شد — یکی مناسب شب‌های سرد کوه، دیگری برای روزهای گرم تابستان.

اما مهم‌ترین شغل این کاروانسرا، کاری بود که فقط شب‌ها انجام می‌داد: شمردن ستاره‌ها.

هر شب وقتی همه خسته در اتاق‌ها خوابیده بودند، کاروانسرا  ستاره‌ها را یکی‌یکی می‌شمرد تا مطمئن شود مسافران همیشه زیر آسمانی پرنور خوابیده‌اند.

سال‌ها گذشت، پادشاهان عوض شدند، جاده‌ها تغییر کردند، اما کاروانسرای جمال‌آباد هنوز مثل نگهبان مهربان زمان ایستاده تا داستان سفرها و آرامش مسافران را برای همه‌ی آینده‌ها حفظ کند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *