متن اصلی
در دل کوچههای قدیمی کاشان، خانهای بود که همه به آن میگفتند خانهی طباطباییها. این خانه مثل یک قصهی شیرین، پر از حیاطهای بزرگ، بادگیرهای مهربان و ایوانهایی بود که هر صبح، خورشید را با آغوش باز خوشآمد میگفتند.
میگویند صد و اندی سال پیش، پیرمرد مهربانی به نام آقای طباطبایی که بازرگانی هنردوست بود این خانه را برای خانوادهاش ساخت؛ آنقدر با عشق که حتی پنجرهها هم شاد شدند و قابهای چوبیشان را برق انداختند! معمارهای چیرهدست، روی دیوارها نقش گل و بوته کشیدند و حوض وسط حیاط را جوری ساختند که آسمان و سقف گچبریشده توی آب بیفتد و مثل یک آینهی جادویی بدرخشد.
هر گوشهی خانه، داستانی داشت: در گوشهای، بچهها در سایهی درختان بازی میکردند؛ در گوشهای دیگر، مادر بزرگ شعر میخواند و صدایش در تالارها میپیچید. بادگیر هم همیشه بادی خنک به اتاقها میفرستاد، تا تابستانهای کاشان مثل بهار دلنشین باشند.
اما این خانه یک راز داشت:
«من تا زمانی زندهام که از من مراقبت کنید. اگر دیوارهایم پاک باشد، حوضم پر از آب زلال و درختانم سبز، قصههایم را برای بچههای آینده هم تعریف میکنم.»