قصه‌ی «هفت نقاش رنگین‌کار»

متن اصلی

روزی روزگاری، در شهری کویری که دیوارهایش به رنگ خاک بود، هفت دوست مهربان زندگی می‌کردند. هر کدامشان یک رنگ در جیب داشتند:

آبیِ آرام، زردِ خندان، قرمزِ پرشور، سبزِ خنکی‌بخش، لاجوردیِ شب‌پوش، سفیدِ مثل برف، و سیاهِ چشم‌درخشان.

هر روز کنار هم بازی می‌کردند، ولی یک روز پیرمردی که استاد کاشی‌سازی بود به آن‌ها گفت:

«می‌خواهم برای مسجد و مدرسه، دیواری مثل باغ بهشت بسازم، اما هر رنگی به تنهایی کوچک است. اگر با هم دوست شوید، می‌توانید کاری کنید که همه شگفت‌زده شوند.»

هفت دوست با هم قرار گذاشتند روی یک تکه مربعی از خاک پخته، کنار هم نقش بزنند. یکی گل کشید، یکی شاخه، یکی خورشید، یکی پرنده… وقتی کارشان تمام شد، استاد کاشی را در کوره گذاشت و دوباره پخت.

فردا که کاشی را بیرون آورد، همه دیدند که رنگ‌ها نه تنها قهر نکرده بودند، بلکه دست به دست هم داده و تصویری ساخته بودند که از دور، مثل قالی هزار گل می‌درخشید.

از آن روز به بعد، همه به این روش گفتند «هفت‌رنگ»، چون هفت دوست یاد گرفته بودند با هم روی یک کاشی زندگی کنند و قصه‌ها را برای همیشه روی دیوارها بگذارند.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *