قصه‌ی «مسجدی که آسمان را در بغل گرفت»

متن اصلی

سال‌ها پیش، در شهر کویری کاشان، پیرمرد مهربانی، تصمیم گرفت جایی بسازد که هم خانه‌ی نماز باشد و هم خانه‌ی دانش. او آرزو داشت که بچه‌ها و جوان‌ها نه‌تنها خواندن و نوشتن یاد بگیرند، بلکه دلشان هم از نور مهربانی پر شود.

بنّاهای چیره‌دست، با آجرهای کویری و نقش‌های هندسی، گنبدی ساختند که وقتی زیرش می‌ایستی، حس می‌کنی آسمان آبی و خورشید طلایی را در آغوش گرفته‌ای. مدرسه درست زیر گنبد نیمه‌بلندی قرار گرفت تا شاگردها در روز از خنکای حیاط لذت ببرند و شب‌ها زیر نور ماه درس بخوانند.

می‌گویند که بادهای خنک کاشان همیشه از راه بادگیرهای مسجد رد می‌شوند، در حیاط می‌چرخند و بعد، آرام به کلاس‌ها و شبستان می‌رسند تا گرمای کویر را فراری دهند.

امروز، وقتی وارد مسجد و مدرسه آقابزرگ می‌شوی، هنوز می‌توانی صدای خنده‌ی شاگردهای قدیمی و زمزمه‌ی دعاهای پیرمردان مهربان را بشنوی. این بنا فقط سنگ و آجر نیست؛ قلب تپنده‌ای است که قرن‌هاست مردم کاشان را به هم پیوند می‌دهد.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *