قصه‌ی «بانوی نخ‌های جادویی»

متن اصلی

در شهر شوش، خیلی سال پیش، بانویی هنرمند زندگی می‌کرد که همه او را بانوی نخ‌های جادویی می‌نامیدند. روزها در اتاقی آرام می‌نشست، چهارزانو، و با دوک کوچک خود نخ‌هایی می‌ریسید که مثل پرتو خورشید می‌درخشیدند.

همیشه ندیمه‌اش پشت سر ایستاده بود و با بادبزنی بزرگ، هوایی خنک برای او می‌فرستاد تا دست‌هایش خسته نشود. روبه‌رویش میزی بود که روی آن بشقابی از ماهی تازه قرار داشت—تا وقتی کارش تمام شد، با لبخند و آرامش، غذایش را بخورد.

می‌گفتند نخ‌هایی که او می‌بافد، اگر به دست هر دوستی برسد، دلش آرام می‌گیرد و رویاهایش زودتر برآورده می‌شود. مردم شوش لباس‌ها و پرده‌های زیبای خود را از همین نخ‌ها می‌خواستند.

هنرمندان ایلامی، برای این که این لحظه را همیشه حفظ کنند، تصویرش را روی یک قطعه‌ی قیری نقش کردند. سال‌ها گذشت، باران و باد آمد و رفت، اما بانوی نخ‌های جادویی روی این سنگ باقی ماند و امروز، با نگاه به آن، می‌توانیم آرامش و مهربانی گذشته را دوباره حس کنیم.

اطلاعات اثر

رسانه
نوشتاری | قصه
نوع اثر
دوره تاریخی
موقعیت سیاسی
مواد و مصالح

کلیدواژه‌ها

ارزیابی و نقطه‌نظرات

{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.singularReviewCountLabel }}
{{ reviewsTotal }}{{ options.labels.pluralReviewCountLabel }}
{{ options.labels.newReviewButton }}
{{ userData.canReview.message }}
از همین نگارنده
قصه‌ی «شاه عباس و نگین گرد کویر»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شاه عباس صفوی، سال‌ها پیش، وقتی کاروان‌هایم از کویر داغ عبور می‌کردند، می‌دانستم که این بیابان اگر پناه...

1

1

zeinodin
قصه‌ی «بهار و مهمانخانهٔ آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، شهر بهار، از روزگاران کهن کنار دشت‌ها و کوه‌های همدان زندگی کرده‌ام. بادهای خنک بهاری و بوی خاک باران‌خ...

1

1

IMG_0736
قصه‌ی «کوه و مهمانخانه‌ی آجری‌اش»
محمدامین دباغیان
۱۴۰۴/۰۶/۳
من، کوه بلند کنار کویر، هزاران سال است که اینجا نشسته‌ام. باد و خورشید، برف و باران، همه را دیده‌ام. اما یک...

1

1

IMG_0735

وارد شوید

ایمیل *
گذرواژه *